-سلام نیکا کجایی؟
-
همین الان رسیدم...تو چی؟کجایی؟
-
هی من اینجام.......صدای عسل بخاطر آهنگی که پخش شده به سختی شنیده میشد...پس نیکا بدون هیچ حرفی
گفت
-
باشه الان میام .... و گوشی را قطع کرد....دستش را در بازوی معین قفل کرد و هردو به سمت ساختمان رفتند....به ساختمان نگاهی انداخت.....ساختمانی بزرگ دو طبقه ای خیلی شیک که حیاطش بیش از هر جایی نیکاراجذب کرد....گل های ارکیده و رز چنان زیبا در باغچه کاشته شده بودند که ...
-
سلام خوش آمدین...
نیکا به خدمتکار نگاه کرد و با لبخند گفت
-
ممنون ....ام میزبان نیستن؟
-
چرا خانوم ...هستن ولی فکر کنم سرشون شلوغ باشه...بیاین راهنماییتون میکنم...معین با لبخند سری تکان داد و هردوبه دنبال خدمتکار راه افتادند...خدمتکار در ورودی را باز کرد که در همین حین بوی سیگار و مشروب از داخل بیرون زد...اخم های معین درهمرفت و به نیکا نگاه کرد....نیکا شانه ای بالا انداخت و زیر لب گفت
-
چیکار کنم....نمیدونستم بخدا!
هردو با نارضایتی وارد شدند....نیکا مانتو و شال اش را درآورد و به خدمتکار داد...صدای دام دام ِ موزیک گوش نیکا را کر میکرد...معین با نارضایتی بازوی نیکا را کشید و هردو به سمت صندلی هایی که گوشه ی سالن بود رفتند....
-
خب دیگه چی؟؟ میخواستی تنها بیای اینجا؟
-
نه....من که نیمدونستم عسل تو همچین مهمونی هایی میاد!
معین کلافه به نیکا خیره شد....این دختر آخرش معین را سکته میداد....در همین حین گوشی نیکا زنگ خورد....نیکا گوشی اش را از کیف کوچک دستی اش بیرون آورد و گفت
-
الووو
-
سلام نیکا...کجایی:؟
-
من تو نشستم رو اون صندلی هایی که ته سالنه!
-
اهان باشه.....الان با آقای میزبان میام
-
اوکی
معین به اطراف نگاه کرد...با اینکه بارها در اینجور مهمانی ها یا بهتره بگیم پارتی ها حضور داشت اما ایندفعه احساس بدی داشت....انگار ممکن است اتفاق بدی بیفتد
-
خب...حالا این میزبان کیه؟
نیکا چشم از جوان هایی که در حال رقصیدن بودند برداشت و با صدایی بلند که به داد زدن شبیه بود گفت
-
نمیدونم....درست نفهمیدم.....یکی از فامیلای دووووووور چیزه عسل!!
-
اوه چه جالب!! میزبانو نشناخته میای مهمونیش!
-
چیکار کنم....عسل اصرار کرد....در همین حین صدای عسل را از پشت شنید با لبخند به عقب برگشت و با دیدن شاهین لبخند روی لبش خشکید.....معین بهت زده و عصبانی به نیکا نگاه کرد اما با دیدن چهره نیکا تا حدودی خیالش راحت شد....
-
سلام بر نیکا خانوم و آقای شریف!! حال شما؟ از این طرفا!
معین با بی خیالی لبخندی سرد زد و گفت
-
ممنون.....عسل خانوم دعوتمون کردن!
عسل با دهنی باز به آن ها نگریست
-
چی؟؟؟همدیگه رو میشناسین؟
شاهین خنده ای کوتاه کرد وگفت
-
آره ملوسک .....نیکا تو دانشگاه ما درس میخونه و با آقای شریف دورادور آشنام....
این دفعه نیکا با دهن باز نظاره گر آن دو شد....
رک گفت
-
عسلللللل!!! ملوسکککک!! و زد زیر خنده!
عسل لبش را غنچه کرد و گفت
-
هی هی....همه اش که تو نباید ملوسک پسرا باشی....یه بارم من شدما!!
معین و شاهین خیره به هم نگاه میکردند...نیکا با این که هنوز تو شُک بود گفت
-
خب دیگه...میزبانم میشناسیم....عسل حالا که تنها نیستی ما بریم خونه....بخدا دیشب اصلا نخوابیدم....
شاهین یک تای ابرو اش را بالا انداخت و گفت
-
نه اصلا نمیشه....راستش اگه برین توهین بزرگی به میزبان کردینا...
عسل لبخندی زد و گفت
-
راس میگه.....بشین و خوش بگذرون...
نیکا سردرگم به معین نگاه کرد....معین بیخیال گفت
-
باشه میمونیم....
-
خوبه...پس ما میریم به بقیه مهمونا سربزنیم....
*****
حدود یک ساعت بعد معین گفت
-
نیکا میرم یه زنگ به سیامک بزنم کارش دارم! همینجا بمون زودمیام
-
باشه برو....
معین رفت و دو دقیقه بعد شاهین جای معین را گرفت نیکا بیخیال پرتغالش را پوست کند
-
چه اتفاق نادری!! از فامیلای دور عسلی!!
-
نه نیستم
نیکا با تعجب به سمتش برگشت
-
پس چی؟؟
-
میدونی عشق.....عشق چه بازیایی که با آدم نمیکنه...
نیکا مبهوت نگاهش کرد
-
چی؟نفهمیدم
-
رک بهت میگم....تا یه ماه وقت داری این مرتیکه رو از خودت دور کنی....واگر نه بلایی سر این عسل ملوسک دربیارم که ...
گلوی نیکا سوخت....در چشمهای شاهین برق عجیبی بود...انگار
-
چی میگی؟تو دیوونه شدی!!
-
آره از وقتی دیدمت دیوونه شدم...اونم از نوع تیماریش....درهمین حین عسل آمد و با لبخند گونه ی شاهین را بوسید....نیکا با تعجب به عسل نگاه کرد
-
چیه؟؟ چرا اینجوری نیگا میکنی؟؟آدم نمیتونه عشقشو ببوسه؟
نیکا به شاهین نگاه کرد....لبخندی شیطنت بار گوشه ی لب شاهین بود
-
راس میگه این خانوم...ملکه ی قلب منه ها!!
عسل خنده ای کردو گفت
-
تو هم سلطان قلب من!
حال نیکا بد شد....نمیدانست چکار کند...شاهین عسل معین سیامک سارا.....همه اینها اعصابش را به هم ریخته بود....حالا این شاهین احمق با تهدید کردنش میخواست اورا از معین دور کند....باید چکار میکرد...نمیتوانست بین صمیمی ترین دوستش و شوهری که عاشقانه دوستش داشت یکی را انتخاب کند....نه نمیتوانست....

 

با بغض به رو به رو خیره شد....فکر نمیکرد شاهین تا این حد پست باشد...دلش هوای هوای آزاد را کرده بود...از این بوی سیگار و مشروب و آهنگی که داشت کرش میکرد خسته شده بود....سرش را به گوش معین نزدیک کرد و گفت
-
معین....بریم خونه...حالم بده...
معین بات عجب به سمتش برگشت....در چشمان معین چیزی موج میزد که نیکا را میترساند.....معین بدون هیچ حرفی سری تکان داد و گفت
-
باشه بریم...

********
سرش را به شیشه ی کنارش چسباند و چشم هایش را بست....یاد روزهایی افتاد که با عسل گزرانده بود.....چه روز هایی بود...هر روز زنگ در یکی را فشار میدادند و فرار میکردند....یا هر روز از بستنی فروشی سر کوچه بستنی میخریدند...یا هر روز ....آهی کشید و لبخندی تلخ گوشه لبش نشست...چشم هایش را باز کرد و به معین که با خستگی ماشین را هدایت میکرد نگاه کرد...بسی از دوری از او میترسید....نمیدانست چگونه تو کمتر از یک ماه عاشق همچین مردی شده است....او هیچوقت به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت اما حالا میدید همچین چیزی وجود دارد......معین با لحنی مهربان گفت
-
حالت خوبه؟اگه درد داری بریم بیمارستان یه مسکنی چیزی بدن...
از رفتار معین بغضی در گلویش نشست که باعث شد نتواند حرف بزند
-
نیکا ...خانومی؟ از دست من ناراحتی؟
نیکا با بیچارگی سری تکان داد وزیر لب گفت
-
نه.....نه یی بیجان که باعث شد اخم های معین درهم برورد
-
نیکا خانومی....ببخشید.....بخدا نگرانت شدم...اگه یه موقع اتفاقی واست میفتاد چی؟نمیگی من میمردم؟
نیکا سرش را به سمت پنجره چرخاند....به منظره بیرون نگاه کرد....در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....قطرات اشک آرام آرام از چشمانش ریختند...با بیچارگی هر چقدر آنها را پاک میکرد اما باز دیگری جانشین قبلی میشد...
-
نیکا .....
نیکا چیزی نگفت....واکنشی نشان نداد....معین ماشین را گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت.....
-
نیکا میدونی کی عاشقت شدم؟؟
نیکا سکوت کرد.....
-
همون موقع که تو اولین دیدار بهت زل زده بودم پرسیدی چیه آدم ندیدی منم با عصبانیت گفتم خوشگل ندیدم...تو ام پاشدی یه سیلی به من بزنی!!
لبخندی بی جان گوشه لب نیکا جا گرفت.....
-
نیکا این کارو با من نکن...میدونی تو زندگیم تنها دلخوشیم تویی....تویی و خواهی ماند....میدونی اگه از دستت بدم داغون میشم...نیکا چشم هایش را بست از فکر اینکه روزی معین را از دست بدهد .....
-
خواهش میکنم راه بیفت....سرم خیلی درد میکنه
معین بی هیچ حرفی راه افتاد....نمیدانست دلیل این رفتار نیکا چیست.....
**********
-
سلاااام
-
کوفته سلام....صبح به ای زودی زنگ زدی چی بگی؟
-
وای خدااا...دارم میمیرم....نمیتونستم صبر کنم.....راستی چرا بی خداحافظی رفتین؟
-
هیچی....من حالم بد شد...حالا چی شده؟
-
وای دیروز شاهین جلو همه ازم خاستگاری کرد.......بهم گفت این مهمونی رو واسه من ترتیب داده.....
نیکا شوکه به عکس خودش و معین خیره شد...
-
چی؟
-
آره....راستی وقتی پیدات نکرد و دید تو و معین رفتین خیلی ناراحت و عصبانی شد....تو دانشگاه دیدی از دلش دربیار
نیکا بدون اینکه لحن خسته و ناراحتش را عوض کند گفت
-
مبارک باشه...ولی عسل جان حداقل یکم درموردش تحقیق میکردی....یهو دیدی یه چیز از آب دراومدا!!!
-
کردم بابااااا....سابقه بدی نداشته....فقط همین مشروب و سیگار داره که خودم مجبورش میکنم که ترکش کنه...
-
عزیزم خیلی زود تصمیم گرفتی ها...
-
نه .....خب زنگ زده بودم همینو بگم...اگه کاری نداری مامان صدام میکنه
-
نه سلام برسون عزت زیاد...
-
عزت زیاد...
با عصبانیت قاب عکس را گرفت و محکم به دیوار کوبید....قاب عکس پس از برخورد به دیوار روی زمین افتاد و تکه تکه شد...نیکا پوزخندی زد و به تکه های شیشه خیره شد....


معین با عصبانیت لگدی به ماشین زد و به راه افتاد حال و حوصله هیچ چیز نداشت باز هم خسته بود و اشفته....بازهم به هوای شمال نیاز داشت؟....اینم نمی تونست اینبار ارومش کنه.....از این زندگی به ستوه امده بود......
دوست داشت همه چیز تغییر کند......
احساس عجیبی داشت....از زندگیش به هیچ وجه راضی نبود.....از اشفتگی درونش بیزار بود.....از پنهانکاریهای زندگیش متنفر.....
از بچه بازی ها دلزده.....
دلش زندگی اروم می خواست.....یه زندگی در ارامشش....
کی میتوانست کمکش کند؟....کسی می توانست؟....خودش همه تلاشش را کرده بود.....ایا کرده بود؟....واقعا تلاش کرده بود....
کدام تلاش؟.....فقط فرار کرده بود.....درست مثل بچه ها فرار کرده بود و برای مدتی همه چیز را به فراموشی سپرده بود....
باز هم می توانست این کار را انجام دهد؟
مطمئنا نه این راه حل فقط برای یه بار و شاید هم برای مدت کوتاهی جوابگو بود....اما زندگی او راه حلی همیشگی می خواست....
نمی دونست چیکار باید بکنه باز هم بلاتکلیفی....
با ضربه ای که مرد در حال عبور زد به خود امد.نگاهی به اطراف انداخت جلوی پارک بود.
وارد پارک شد و روی نیمکتی کنار استخر نشست.
نگاهش را به برف سفید روی زمین دوخت.
با صدای خنده ی کودکانه ای سر بلند کرد و به زن و مرد جوانی که دست کودک چند ساله شان را گرفته بودند لبخندی زد چقدر دوست داشت الان به همراه نیکا و دخترکشان اینجا قدم می زدند.
امان پذیر بود؟......
چقدر زود زمان می گذشت .... در مدت کمی زندگیش به این شکل تغییر کرده بود!!!زود ازدواج نکرده بودند؟
نیکا را دوست داشت اما این زندگی به نظرش اصلا جالب نبود.....زندگی که همیشه انتظارش را داشت نبود؟
چرا؟...چون با یک دختر 10سال کوچیکتر از خود ازدواج کرده بود؟..... چرا نیکا بزرگ نمیشد؟
چرا معنی زندگی را درک نمی کرد ؟....مگر او چه می خواست؟.....دوست داشت نیکا هم مثل همسری مهربان در کنارش باشد اما نیکا بیشتر به دنبال خوشی هایش بود.....
به جای همسر نقش پدر را برای نیکا بازی می کرد....یه پدر که در همه حال سعی می کند حواسش به فرزندش باشد.....
پدری که می خواهد بازیهای فرزندش را ببیند.....به امید اینکه بزرگ شود و یاورش باشد....
نیکا کی قرار بود بزرگ شود؟......زمانی که او از این زندگی خسته شده بود؟.............زمانی که دیگر امیدی به زندگی نداشت؟....
بدر تمام این مدت بچه بازیهایش را تحمل کرده بود..... با همه ی رفتارهایش ساخته بود..... حال چی؟ ....بازم باید ادامه میداد؟ به امید روزی که نیکا بزرگ شود؟......به امید روزی که معنی زندگی مشترک را درک کند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با زنگ موبایلش ،گوشی را از جیبش بیرون کشید.صدای منشی در گوشی پیچید :سلام دکتر.
-:
سلام...
-:
تشریف نمیارین مریض ها منتظرن....
-:
دارم میام تو راهم.....
-:
بله.خدانگهدار.
بدون پاسخ دادن گوشی را قطع کرد.....باز هم بلند شد و به راه افتاد ..... هنوز هم بلاتکلیف از این زندگی باید ادامه می داد....

در باز شد و قامت معین را دید....نفسی از سر آسودگی کشید....
-
سلام....کجا بودی؟ نگران شدم....
معین سری تکان داد و با صدایی که انگار از ته چاه میاد گفت
-
کار داشتم...خسته ام میرم بخوابم....
نیکا لبخندی تلخ زد و هیچی نگفت....دلیل این رفتارهای معین را نمیدانست....معین طوری با اون رفتار میکرد انگار دارد بزور تحملش میکند...نمیدانست چکار کند....بخندد...گریه کند...عصبانی شود....یا به معین حق بدهد....خسته از این زندگی که به هیچ وجه به زندگی زناشویی مردم عادی نمیخورد روی کاناپه دراز کشید و به سقف زل زد.....زندگی او در سراشیبی سقوط بود....سقوطی محض....نمیدانست چکار کند....باید فردا با عسل حرف بزند.....
******
-
ببین عسل جان......تو منو خوب میشناسی و میدونی هیچوقت بدیتو نمیخوام . نخوستم...
عسل با تعجب نگاهش کرد و با لحنی نا مطمئن گفت
-
وا مگه....اتفاقی افتاده؟؟ آخه سرکله صبح پاشدی اومدی که از این حرفا بزنی؟
-
نه آره....راستش نمیدونم....فقط میخواستم بهت اخطار بدم...
-
خب؟
نیکا با استرس ناخنش را جوید و گفت
-
ببین من از وقتی رفتم دانشگاه ش....شاهین دنبالم بود...الانم بخاطر اینکه تلافی اون کارارو دربیاره اومده با تو دوست شده....عسل خواهش میکنم چشاتو باز کن و درست تصمیم بگیر....
لبخندی زد و با خنده گفت
-
میدونی شاهین دیشب همه چیزو گفت....گفت فکر میکرده عاشقت شده ولی وقتی منو دید فهمید اشتباه کرده....
نیکا کلافه سری تکان داد و گفت
-
ببین دروغ گفته...اون منو تهدید کرده که اگه از معین دست نکشم تورو نابود میکنه....میدونی چی میگم؟؟
عسل به یکباره انگار به بت مقدسش توهین شده باشد از کوره در رفت و با صدایی بلند داد زد
-
ببین نیکا......آره میدونم قیافه خوشگتری نسبت به من داری...میدونم اگه بخوای دل هرکسی رو میتونی بدست بیاری ولی عزیز من همیشه که همه نباید دور تو بچرخن......میدونی شاهین عاشق منه و تو حسودیت میشه که بهت توجه نمیکنه و تورو...بخاطر من ول کرده....
نیکا باورش نمیشد دوست دوران کودکی اش او را اینگونه متهم کند.....
-
ببین......چرا نمیخوای درست تصمیم بگیری؟ تومنو از دوران کودکیت میشناسی و با شاهین کمتر از یک ماه ِ که در ارتباطی.....فرقا رو حس میکنی؟؟
عسل بی توجه به حرف های نیکا گفت
-
ببین نیکا....دیروز شاهین بهم گفت....گفت ممکنه همچین رفتاری داشته باشی و از این حرفا بزنی...ولی من باور نکردم چون فکر میکردم میشناسمت....ولی افسوس که....
نیکا با بغض سری تکان دا د وگفت
-
عسل خواهش میکنم درست تصمیم بگیر....من فقط خوبیتو میخوام.....و کیفش را گرفت و بدون خداحافظی رفت....عسل مات و مبهوت به جای خالی نیکا نگاه کرد.....باورش نمیشد دوست دوران کودکی اش را اینگونه از دست داد....از رفتار نیکا شوکه شده بود.....یاد حرف شاهین افتاد
-
نیکا به ملوسکم حسودیش میشه....دیدی اون شب تو مهمونی وقتی منو تو رو دید چقدر جا خورد.....فکر میکرد من ماله اونم....ولی من عشق واقعیمو پیدا کردم....
عسل سری تکان داد وبا پوزخند چشم هایش را بست.....
*********

************
از دست معین ناراحت بود.....دلیل رفتارهایش معلوم نبود......کم حرف میزد..کم نگاه میکرد کم لبخند میزد....تو خودش بود...نیکا هرکاری کرد نتوانست از زیر زبون معین حرف بکشد....آهی کشید و به سمت آشپزخانه رفت
-
معین
-
هوم
-
میای بریم......بریم شهربازی....
معین با جدیت گفت
-
نیکا تو معلومه چند سالته؟؟ شهربازی؟؟
-
وا....چته؟ گفتم بریم یکم حال کنیم....نمیخوای نخواه....
-
نیکا ببین تو رفتارت.....خیلی بچگانه اس.....میدونی تو اینجوری نمیتونی زن زندگیم شی....یعنی میدونی معیاراشو نداری.....من نمیگم شیطنت بده ولی خب هرچیزی حدوحدودی داره....میدونی چی میگم؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
وا؟ واسه همین چپ میرفتم راست میرفتم باهام قهر میکردی؟؟
معین چشم هایش را بست و گفت
-
نیکا...جدی باش.....
لبخند روی لب نیکا خشکید.....این چش بود؟
-
نیکا تو قراره مادر آینده بچه هامون شی.....من نمیتونم بچه امو بدست یه بچه بسپارم.....میدونی چی میگم؟تو نوزده سالته ولی طوری رفتار میکنی انگار.....انگار ده سالته!!!
نیکا ناباورانه به معین چشم دوخت.....
-
باشه فهمیدم....
********
سردرگم به عکس خودش و معین خیره شد....پس از نظر معین او دختربچه ای بیش نبود.....آهی کشید و فکر کرد نمیخواد از دنیای کودکی اش بیرون بیاد....دنیایی که فقط وفقط در آن خوشحال بود.....دنیایی که با دنیای دیگران کلی فرق داشت....دنیایی که عاشقش بود....اما خودش هم میدانست برای بدست آوردن دل معین حاضر هست هرکاری بکند....لبخندی زد و تصور کرداو و معین با دختربچه ای کوچک بدست کنار هم ایستاده اند....خنده ای کرد و سری تکان داد....
*******
-
عسل خواهش میکنم قطع نکن....
-
چی میخوای
-
میدونم حرفمو باور نکردی ولی.....باور کن فقط خوبیتو میخواستم.....فهمیدی؟
-
ببین نیکا.....اصلا باشه تو خوبی...ولی من دیگه نمیخوام با دوست دختر قبلی نامزدم درارتباط باشم فهمیدی؟؟؟
چشم های نیکا گرد شد....دوست دختر قبلی نامزد؟
-
عسل باور کن...
اما عسل گوشی را قطع کرد..
************
-
سلام مهدیه خانوم
-
سلام عروس گلم....
-
حالتون خوبه
-
آره قربونت برم تو حالت خوبه؟
-
مرسی...ببخشید زنگ زدم بپرسم اممم ماکارونی رو چه شکلی میپزن....
-
قربونت برم....دفتر یادداشت پیشت هست؟
-
بله....شما بگین...
مهدیه خانوم پست از پنچ دقیقه حرف زدن به نیکا پختن ماکارونی رو یادداد....
-
مرسی...الان اگه کاری ندارین من برم بپزم؟
-
نه عزیزم....برو اگه سوالی داشتی زنگ بزن
-
باشه ممنون....
خنده ای کرد و با خود گفت
-
این مهدیه خانوم چقد زود باوره!! دفتر یاددداشت!!خدا حافظه رو واسه چی داده!!
دیگ بزرگی را روی گاز گذاشت و کمی آب جوش ریخت....کمی فکر کرد و ماکارونی را هم ریخت...پس از آن نمک و فلفل!! حدود پنج دقیقه روی آتیش گذاشتش و پس از آن برداشت....به دیگ نگاهی انداخت....با خود فکر کرد شاید مهدیه خانوم دستور پخت سوپ ماکارونی را یاد داده....شانه ای بالا انداخت و ماکارونی هارا در بشقاب ریخت.....لباسش را عوض کرد و منتظر ماند.....پس از یک ساعت معین آمد.....
-
سلام غذا چی داریم...
-
اممم سوپ ماکارونی...
-
ا؟ چه جالب...
هردو مشغول خوردن شدند....نیکا با هیجان به صورت معین چشم دوخت...میخواست عکس العمل معین را ببیند....معین قاشق اول را در دهان گذاشت و اخم هایش در هم رفت.....
-
این چی بود؟
نیکا وارفت!
-
خب سوپ ماکارونی دیگه...دستورپختشو از مامانت گرفتم
-
مطمئنی مامانم بهت یاد داد؟
-
آره ولی...خب اون هی میگفت ماکارونی....حتما یادش رفت سوپشو هم بگه.....
-
نیکا مامان اومد اینجا یاد داد؟
-
نه....از پشت گوشی گفت منم تو حافظه ام فرو کردم!
-
ا؟
-
آره...اگه بدت میاد نخور!
-
عزیزم...تو مثلا میخواستی ماکارونی پبزی.....ولی تا نصفه اش تونستی بقیه اشو نتونستی!
نیکا شانه بالا انداخت و مشغول خوردن شد...اولین قاشق را در دهان گذاشت....که ناگهان حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
معین به دنبالش رفت.جلوی در دستشویی ایستاد و چند ضربه به در زد:نیکا خوبی؟
صدایی نیامد.
دوباره با انگشت به در زد:نیکا جان؟خوبی؟بیا بیرون ببینم؟
خبری از نیکا نبود.در را باز کرد.نیکا با صورت خیس جلوش ایستاده بود.به طرفش رفت و دستانش را دور نیکا حلقه کرد.
-:
چت شد؟بیا ببینم!!!چیزی خوردی مسموم شدی؟
نیکا در حالی که به معین تکیه داده بود بیرون امد و گفت : چیزی نخوردم.
معین به طرف کاناپه کنار اشپزخانه رفت و نیکا را روی ان نشاند و گفت : خوبی؟می خوای بریم دکتر؟
کنارش نشست و نبضش را گرفت.
نیکا گفت : اره خوبم فکر کنم مسموم شدم.
معین لبخندی زد و دستش را دور نیکا حلقه کرد و سرش را روی سینه گذاشت و گفت : نیکا بابت دیروزم معذرت می خوام.من نباید اونطور برخورد می کردم.اما عزیزم بهم حق بده خیلی خسته شدم.رفتارت خیلی بچگونه هست. من نمی گم بچه نباش بچه باش اما نه همیشه وقتی با منی و برای لحظات شادمون ، نه همیشه من ازت می خوام گاهی هم مثل یه ادم فهمیده رفتار کنی.درکم کنی.بتونم به عنوان یه مرد بهت تکیه کنم.
ببین نیکا زندگی مشترک یعنی احترام ، یعنی صداقت ، یعنی اعتماد ، عزیزم ما باید بهم احترام متقابل بزاریم من برای تو ارزش قائلم و متقابلا تو هم باید به من احترام بزاری.من تو رو درک می کنم تو هم باید من و درک کنی.اگه این احترام بینمون از بین بره زندگی مشترکمون هم از بین میره.اگه ادامه داشته باشه روز به روز بی احترامی بیشتر میشه و این برای من و تو اصلا خوب نیست.زندگیمون نباید اینطور باشه.من و تو دو تا ادم با شخصیتیم که یه زندگی مشترک پر از جنگ و دعوا برامون وجهه بدی داره.می فهمی چی میگم؟
نیکا سرش را به علامت فهمیدن تکون داد.
معین ادامه داد : و صداقت.نیکا جان من چیزی رو ازت پنهون نمی کنم دوست ندارم تو هم این کار و بکنی. من دوست ندارم همسرم ، کسی که بیشتر از همه بهش اعتماد دارم بهم دروغ بگه.باشه؟برای رفتن به جاهایی که دلت می خواد و فکر می کنی من خوشم نمیاد بهم دروغ نگو بهم رو راست بگو کجا می خوای بری من اگه با رفتنت مخالف باشم دلیلم و بهت توضیح میدم اگه قانع نشدی اون موقع می تونی بری هرجا دلت می خواد . پس لازم نیست ازم اجازه بگیری فقط بهم اطلاع بده همین کافیه منم نگرانت نمیشم.در ضمن نمی خوام دیگه دروغی بینمون باشه.
نیکا عزیزم بین ما باید اعتماد باشه.باید اونقدری بهم اعتماد داشته باشیم که هیچ شکی بهم راه ندیم خوب نیست با بی اعتمادی به زندگی ادامه بدیم.
نیکا لجبازی برای قبل از ازدواجمون خوب بود.شادی بود اما زندگی مشترک لجبازی نیست.باید گاهی کوتاه بیای تا زندگی ادامه داشته باشه.
سرش را از روی سینه بلند کرد و میان دستهاش گرفت و گفت : باشه عزیزم؟
نیکا لبخندی زد معین بوسه ای به پیشونیش زد و گفت : یادت نره ها خانم خوشکله.
نیکا با خنده گفت : یادم نمیره.
-:
افرین خوشکلم.راستی اگه دوست داری اشپزی یاد بگیری برو کلاس.به خودت زیادی اعتماد نداشته باش.می تونستی وقتی مامان طرز تهیه ماکارونی رو میگه یادداشت کنی. حتما باز شیطونی کردی و خواستی حفظش کنی نه؟
نیکا خندید و سرش را پایین انداخت.
معین او را به خود فشرد و گفت : شیطون خانم.من از دست تو چیکار کنم؟

معین کنار سیامک نشست و گفت : چه عجب؟
سارا گفت : شما که نمیاین گفتیم ما بیایم.
نیکا سینی چای را برابر سیا گرفت و گفت : ما سرمون شلوغه.شما که وقتتوت ازاده بیاین.
سارا فنجان را روی میز گذاشت و گفت : وقت ازاد؟شوخی می کنی؟ما درگیر مراسم هستیم.وقتش و نداریم.
معین با لبخند گفت : پس یه عروسی افتادیم!!!
سیا با خنده گفت : بله اونم چه عروسی.
معین خندید : معلومه باید عروسی خوبی باشه.عروسی دوتا دکتره.بد باشه جای اعتراض داره.
نگاهی به نیکا و سارا که مشغول حرف زدن بودند انداخت و گفت : چه خبر؟
-:
خبر خاصی نیست.
-:
شاهین چیکار کرد؟
-:
نیکا بهش توجه نکرده.خیلی عصبانی بود.دیروز تو دانشگاه دنبالش می گشت.
-:
خوب شد دیروز مریض شد.
-:
اره خوب شد..حالا تا بعد از عیدم که کلاسا تشکیل شه طول میکشه.
-:
درسته.برای عید چه تصمیمی دارین؟
-:
امسال می خوایم با خوانواده هامون باشیم.از سال دیگه تا اخر عمر وقت داریم تعطیلات عید و باهم بگذرونیم امسال تصمیم گرفتیم با مادر و پدرامون باشیم.
معین ابروهایش را بالا کشید و گفت : عجب تصمیم جالبی.
-:
پس چی فکر کردی فقط شما تصمیمات مهم می گیرین؟ شما دوتا می خواین چی کار کنین؟
-:
من و نیکا می ریم دبی.می خوایم یه مدت خوش بگذرونیم.تازه ما ماه عسلم نرفتیم.
-:
اره برو ببینم چیکار می کنی!!!
-:
مثلا چیکار می خوام بکنم؟
سیامک نگاهی پر از شیطنت به معین انداخت و گفت : مثلا من می خوام عمو شما.
معین خندید و گفت : گم شو.تو که بچه دوست نداری...
سیامک چشماش و گرد کرد و با لحن زیبایی گفت : اخه بچه تو فرق می کنه.عین تو اب زیر کاه و عین نیکا شیطون میشه.
-:
خاک تو اون سرت کنم ادم بشو نیستی.
-:
اخه برادر اگه من ادم شم تو با کی می خوای معاشرت کنی؟
-:
با یکی بهتر از تو
-:
واییی.مگه بهتر از منم پیدا میشه.
-:
بهتر از تو می تونه ادم باشه.
با حرف سارا سیامک از پاسخ دادن عاجز ماند.
-:
سیا بریم ؟ من مریض دارم!!
سیامک به سرعت چایی را سر کشید و بلندشد و گفت :من اماده ام بریم.
نیکا با خنده گفت : سیا اینجا اونقدر بد گذشت اینقدر زود بلند شدی؟
-:
بانو امر کردن باید اجرا شه.من که نمی تونم رد کنم. در ضمن شما نمی دونی این شوهرت چیا بار من نکرد.
نیکا با تعجب به معین نگاه کرد.
معین در حالی که بلند میشد دستهاش و بالا برد و گفت : من بی تقصیرم.کاری نکردم.
نیکا روی تخت نشست و گفت : اوفففف.خسته شدم.
معین پرده ها را کنار کشید و گفت : یکم استراحت کن.بعد میریم بیرون.
-:
تو خسته نیستی؟
-:
من برم یه دوش بگیرم بعد.
-:
پس من می خوابم.
معین به طرفش رفت و گفت : باشه خانم.شما بخواب.چند ساعت دیگه بیدارت می کنم.
نیکا با لبخند روی تخت دراز کشید و زیر پتو خزید.
معین لبخندی زد و نگاهی به اطراف انداخت.پرده های سبز و دیوار های سفید.
یه کاناپه جلوی تلویزیون بود.
و سرویس مبل هم کمی ان طرف تر. دیوار کوتاهی ما بین سالن و اتاق بود.
تخت دونفره ای به همراه کمد و دراور توی اتاق بود.
به طرف چمدان ها رفت و با برداشتن حوله به حمام رفت.

نیکا دستش را گرفت و به طرف مغازه ی لباس فروشی کشید.
معین با لبخند به دنبالش رفت.وارد مغازه شدند ، نیکا به طرف لباهای مجلسی رفت و خودش را میان لباسها پنهان کرد.
معین با لبخند به او نگاه می کرد.
نیکا جلوی پیراهن یاسمنی زیبایی ایستاد و گفت : معین این قشنگ نیست؟
معین نگاهی به پیراهن انداخت.
پیراهن بندهای باریکی داشت و با گل بزرگی در قسمت چپ به زیبایی خود را به نمایش گذاشته بود.
معین اشاره ای به مرد فروشنده کرد.
پیراهن را به دست نیکا داد و گفت : امتحان کن.
نیکا با خوشحالی وارد اتاق پرو شد.
معین میان لباسها قدم بر می داشت با دیدن لباس شب سفید با مروارید های دوخته شده رویش از مرد فروشنده در خواست کرد از ان لباس هم به اندازه نیکا اماده کند.
با صدای نیکا به طرفش برگشت.نیکا با لبخند رو به رویش ایستاده بود.
به طرفش رفت و گفت : خیلی خوشکل شدی.
نیکا خندید و گفت : بهم میاد؟
-:
البته.خیلی زیاد.دوسش داری؟
-:
اوهوم.
-:
می بریمش.

معین جعبه های هر دو پیراهن را در دست گرفت.
از مغازه که خارج شدند نیکا گفت : این یکی چیه؟
و دستش را به طرف جعبه دراز کرد

معین جعبه ها را عقب کشید و گفت : شیطونی نکن رازه.
نیکا لبهایش را برچید و گفت : راز ؟بگو منم بدونم.
-:
به وقتش می فهمی

-:
الان می خوام بدونم.
معین خندید و چیزی نگفت.

معین پیراهن سفید رنگ را جلوی نیکا گرفت و گفت : نظرت چیه؟
نیکا با خوشحالی و ذوق به لباس خیره شده بود.
زمزمه کرد : خیلی خوشکله.
معین ابروهایش را بالا کشید و گفت : چرا نمی پوشیش؟
نیکا به طرفش رفت و لباس را گرفت...
معین با لبخند رو به روی تلویزیون نشست و کنترل را به دست گرفت.
کانال ها را عوض می کرد.روی اهنگ عربی زیبایی متوقف کرد و به چهره ی خواننده چشم دوخت.
با قرار گرفتن دستهای نیکا رو چشماش به خود اومد.دستهاش و به دست گرفت و بوسید.سرش را به عقب هل داد و به صورت نیکا خیره شد.موهای خرمائیش و بالای سرش جمع کرده بود.
گفت : اندازه هست؟
نیکا بوسه ای روی گونه اش زد و گفت : بله انازه هست.
معین از روی مبل بلند شد.نگاه خیره اش را به صورت نیکا دوخت و گفت : خیلی بهت میاد.
نیکا با خجالت سرش را پایین انداخت.معین به طرفش رفت.رو به روش ایستاد و گفت : دلم می خواست تو لباس سفید عروس ببینمت.
نیکا خندید و گفت : مرسی.
-:
معین در اغوشش کشید : نیکا خیلی دوست دارم.
-:
منم دوست دارم معین.عشق منی.
معین بلندش کرد و گفت : تو عروس رویاهامی.

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& &&&&&&&

معین رو به روی نیکا نشست و گفت : چی می خوری؟
نیکا لبخندی زد و گفت : هر چی تو بخوری.
معین با خوشحالی خندید و گفت : من فدای تو بشم خانمم.
نیکا با ذوق به او چشم دوخت.
معین بعد از سفارش غذا دستهایش را زیر چانه گذاشت و به نیکا خیره شد.
نیکا با چشم و ابرو پرسید چیه؟
-:
چیزی نیست.دلم می خواد نگات کنم.
-:
اینطوری؟
-:
چطوری؟زنمی عشقمی هر جور دلم بخواد نگات می کنم.
نیکا خندید:اذیت نکن معین.
-:
نگاه کردن من اذیتت می کنه؟
نیکا به سرعت گفت :نه معین.
معین با شیطنت گفت : نه.قهرم باهات.
نیکا بلند شد.به طرفش رفت و بوسه ای روی گونه اش زد و گفت : اشتی؟
معین سمت راست صورتش را به طرف نیکا گرفت.
نیکا با خنده بوسه ای هم بر گونه راستش زد.
معین به تلافی بوسه ای کوتاه بر لبهای نیکا زد و گفت :حالا اشتی.
نیکا به جای خود برگشت و گفت : دیوونه.


-
سلام سارایی ....چطوری؟؟؟
-
خوبم عزیزم....شما خوبین؟ چیکار میکنین؟؟ از وقتی رفتین یه یادی از ما نکردینا!!
نیکا شرمگین خنده ای کوتا ه کرد و گفت
-
هی عزیزم چیکار کنم این معین مگه میزاره؟؟ هرروز داریم یه جا میریم...اصلا وقت نمیکنیم بخدا...
-
دیوونه شوخی کردم...چیزه دیروز رفتیم پرورشگاه
نیکا با ذوق گفت
-
آره؟؟ خب چی شد؟
-
هیچی یه پسر خوشگل دیدم عاشقش شدم.....سیامکم دست کمی از من نداشت....یکم رفتیم باهاش حرف زدیم دیدیم پسر خیلی خوبیه....قرار شد چند ماه بعد بریم بگیریمش...
نیکا هیجان زده گفت
-
آفرین کار خوبی کردین.....وای خداااا دوست دارم زودتر ببینمش
-
حالا میبینیش عجله نکن.....چه خبرا خوش میگذره؟
-
اره باابا امروز قراره بریم سینما!
-
مگه...
-
نه بلد نیستم ولی معین یکم بلده......ترجمه میکنه
-
ا؟ چه جالب ...خب برو دیگه خوش بگذره..
-
مرسی عزیزم ....به سیامکم سلام برسون...
-
سلام میرسونه...خداحافظ گلم
-
بای بای..
***********
نیکا بلوز سفید ساده با شلوار چسب سیاه پوشید....شالی سیاه سفیدی رو سرش انداخت و گفت
-
خب عزیزم....من حاضرم بریم؟؟
معین با تحسین نگاهش کرد و گفت
-
اره عزیزم....بریم که ردیفای آخر جا تموم نشه!
نیکا مشتی به بازوی معین زد و گفت
-
هی من تو مکان های عمومی از این کارانمیکنم ها!
معین دستش رو روی کمر نیکا گذاشت و اورا به سمت خود کشید
-
تو خونه چی؟
-
حالاااا بماند!! بریم که دیر میشه....
معین خنده ای کرد ولپ نیکا را بوسید
-
بریم عزیزم...
*********
-
اوناهاش....بریم که فک کنم یه ساعتیه منتظرمونه!
هردو به سمت ماشین سیامک رفتند.....سیامک به سمتشان آمد و با لبخند گفت
-
سلاممم...چه عجب از اونجا دل کندین!!
-
هی رفیق....چیکار کنم که نیکا ول نمیکرد...
-
اااا خونه همدیگه رو میبینیم!!
سیامک خنده ای کرد و گفت
-
بریم تو ماشین که یکی منتظرتونه..
-
کی؟؟ سارا؟
-
نه سارا نتونست بیاد....سرما خورده میدونی که
-
پس کی؟
بریمممممم.....هرسه به سمت ماشین رفتند....در ماشین باز شد و مهدیه خانوم از ماشین پیاده شد....
-
ا سلام مامان....شما دیگه چرا؟؟؟ میخواستیم فردا بیایم...
نیکا با لبخندی شرمگین به سمتش رفت
-
سلام مهدیه خانوم....
مهدیه خانوم با لپ نیکا را بوسید و گفت
-
سلام بر عروس گلم....خوش گذشت؟
-
بله ولی جاتون خالی....
-
ای شیطون...بیاین بریم تو ماشین حتما خسته این.....
*********
-
خب تعریف کن قیافه اش چه شکلیه؟
-
وای خدااااا موهای مشکیه مشکیییی....ابروهای تقریبا کمانی دماغ عقابی خوشگل و لبای معمولی.....وای خدااااا عاشقشم...
-
اه دیووونه عکس میگرفتی میاوردی دیگه
-
گرفتم ....بیا نشونت بدم...
نیکا رفت و کنار سارا نشست...سارا عکس سام را روی گوشی اش گذاشت و گفت
-
اینم بچه ی من....
نیکا ناخودآگاه دستش را روی شکمش کشید...با لبخندی محزون گفت
-
خیلی خوشگله مبارک باشه عزیزم....
-
هی فک نکن ما یادمون رفته ها!! منتظر بچه ی تو و معینم هستیم....میدونی اگه بچه اتون دختر باشه میشه عروس گل خودم؟؟
نیکا خنده ای کرد وگفت
-
اره اونم چه عروسی!!!

-مگه چی گفت؟؟

سیامک شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت
-
هیچی......کثافت میگفت فقط پنج روز دیگه وقت داری!! منوظرش چی بود؟
تپش قلب نیکا بیشتر شد....آیا باید تهدید های شاهین را جدی میگرفت؟
-
چیه؟؟ کشتیات غرق شدن...
نیکا لبخندی زد و دستپاچه گفت
-
هیچی بریم کلاس که دیر شد!!
-
باشه...

******
-
خانوم پاک نژاد .....لطفا بمونید تو کلاس کارتون دارم....
لبخندی زد و عینک ته استکانی اش را تکان داد....نیکا با خوشرویی چشمی گفت و کنار میزش ایستاد...
وقتی آخرین نفر هم رفت نیکا با تعجب گفت
-
خب استاد...کاری داشتین؟
-
آره.....وقت داری با هم صحبت کنیم؟
-
بله...حتما....اگه میشه اول به همسرم زنگ بزنم بعد
-
باشه ...پس من میرم بیرون تو ماشین منتظرتم...
-
باشه.
**********
ماشین به حرکت درآمد.....نیکا به رو به رو خیره شده بود . قلبش تند تند میتپید....احساس میکرد خیلی هیجان دارد... اما خودش هم نمیدانست چرا!!!
-
خب استاد....بگین..
سامانیان دنده را عوض کرد و آهی کشید...
-
از دیدار آخریمون یه چند وقتیه میگذره....تو این چند هفته کلی فکر کردم....نمیتونم حقیقتو پنهون کنم...نه میتونم دروغ بگم.....تو این مدت فقط به تو فکر میکردم....
نیکا احساس کرد الان است که قلبش بیاد تو دهنش.....دستاش یخ شدن و چشم هایش را بست...فکر نمیکرد سامانیان اینقدر پست باشد....پوزخندی زد و با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت
-
نه استاد...من اهلش نیستم نگه دار...
سامانیان جدی به روبه رو خیره شد و گفت
-
نه باید به حرفام گوش کنی...باید یه داستانی رو بهت بگم....درمورد مامانت...من....تو.....پدرت!
نیکا به یکباره بغض کرد و چیزی نگفت....میترسید گریه اش بگیرد
-
مامانتو خوب میشناختم....دختری درس خون با شخصیت خانوم.....خونه دار....خلاصه هرچی بگی بود.......اونموقع ها همه تو محله عاشقش بودن....همه زنا دلشون میخواست مامانت عروسشون شه.....اما مامانت واسه همسر آینده اش معیار هایی انتخاب کرده بود که هیچ مردی تو محله همچین معیاری رو نداشت...تا اینکه یه روز اتفاقی مامانت باباتو تو صف نونوایی میبینه...اونجاس که هردو عاشق هم میشن و بابات هم خیلی از معیارهایی که مامانت میخواست رو داشت....بعد یک هفته میان خاستگاری....پدر بزرگ و مادربزرگت قبول نمیکنن......میدونی چرا؟ چون به یکی از فامیلا قول داده بودن که مامانت ماله اونا میشه.....خلاصه همونطور که گفتم مامانت و بابات فرار میکنن....البته فرار مصلحتی.....بعد از هفت سال مامانت میره فرانسه...اونم واسه عمل....آخه سکته کرده بود...بابات قبل از اینکه بیاد فرانسه زنگ میزنه به من....میگه یه همچین اتفاقی افتاده داریم میریم فرانسه فلان جاش!! وقتی این خبرو میشنوم با اولین پرواز خودمو میرسونم اونجا......اما حیف که آخرای عمر مامانت بود....میدونی بهم چی گفت؟
گفت من یه بچه دارم...نیکا.....هیچوقت تنهاش نذار.....ازش مراقبت کن....مواظبش باش...نزار هیچ آزاری بهش برسه....نزار غصه دارشه...هروقت تنها موند برو پیشش حقیقتو بهش بگو....
نیکا سردرگم به چراغ راهنما نگاه کرد...خنده اش گرفت...مادرش او را به دوست دوران بچه گی اش میسپرد!! چه مادر باحالی!!
-
و اما حقیقت.....
دوباره تپش قلب نیکا تندتر شد...ناخودآگاه گرمش شد....
-
خب بگین...
سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-
حقیقت...اینه که.....

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:, | 14:54 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود